♠ گوشه ای از بیداری ها ♠
نظرات شما عزیزان:
...
خجالت میکشی دلت شوربزند برای جوجه قمریهایی که مادرشان برنگشته
فکرمیکنی آبرویت میرود اگر یک روز مردم ــ همانهایی که خیلی بزرگ شده اند ــ دلشوره های قلبترا ببینند و بتو بخندند
وقتی بزرگ میشوی ، دیگر نمیترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید ، حتی دلت نمیخواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمیکنی برایآسمانکه دلش گرفته ، حتی آرزو نمیکنی کاش قدت میرسید و اشکهای آسمان را پاک میکردی !
وقتی بزرگ میشوی ، قدت کوتاه میشود ،آسمان بالا میرود و تودیگر دستت به ابرها نمیرسد، و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چه بازی میکنند
آنها آنقدر دورند که حتی لبخندشان را هم نمی بینی ، وماه ـ همبازی قدیم توـ آنقدر کمرنگ میشود که اگر تمامشبراهم دنبالش بگردی ، پیدایش نمیکنی !
وقتی بزرگ میشوی ، دور قلبت سیم خاردار میکشی وتمام پروانه ها را بیرون میکنی وهمراه بزرگترهای دیگر در مراسم تدفین درختها شرکت میکنی
وفاتحه تمام آوازها وپرنده ها را می خوانی !
ویک روز یادت می افتد که سالهاست تو چشمانت را گم کرده ای ودستانت را در کوچه های کودکیجا گذاشته ای !
آنروز دیگر خیلی دیر شده است ....
فردای آنروز تو را به خاک میدهند
و میگویند :
خیلی بزرگ شده بود.
وبلاگتو دوست دارم چون یه تلنگر بهم زد تا به خودم بیام.
www.24iran.com
راستی شعر فوق العاده ای بود. واقعا که آدم بزرگها خیلی عجیبن
اين ادرس اون يكي وبلاگم هست
من توي وبلاگم از اسم مستعار استفاده ميكنم
اينجا از نام ساراي استفاده كردم
ممنون كه به وبلاگم سر زدي
بله من شعر رو خيلي دوست دارم
يه وبلاگ ديگه دارم كه اونم همش شعر هستش
نه من شعر نميگم ولي برادرم شاعره
بازم به من سر بزن
سعي ميكنم از عكسم استفاده بكنم
Power By:
LoxBlog.Com |